شروعی با عطر و بوی عشق



بسم الله النور


تماس گرفتم با مولودی خوانِ خانم برای مراسم عروسی نرخ که انصافا بالا بود اما چون بسیار مراسم نیمه شعبان برایم با اهمیت بود پذیرفتم

اول قرار بود بگویم یا دف زن بیایند خانمی که یکی از دوستانمان معرفی کرده بود 

خانم مذهبی بود گفت ما از دفتر آقا سوال کردیم گفتند اگر دف برای مراسم لهو و لعب نباشد اشکالی ندارد و من خودم هم بعد از آن با احکام آستان قدس تماس گرفتمو مسئله ای شبیه همین را گفتند (به زنجیر داشتن و نداشتن دف اشاره ای نکردند) و من هم آن موقع به خانم مولودی خوان گفتم با دف زن بیاید 

چند روز بعد با همیار و همدلمان صحبت کردم و درباره قرارداد با مولودی خوان گفتم و اینکه قرار است دف بیاورد ; او چیزی نگفت اما ته دلم احساس کردم میخواهد بگوید میشود دف زن نیاید؟.

فردایش نا خودآگاه فکرم به این سمت رفت وقتی با مادرم صحبت میکردیم موضوع را بیان کردم بعد خیلی اتفاقی گفتم راستی اگر دف زن بیاید آیا ائمه علیهم السلام به آن مراسم می آیند حتی اگر مشکل شرعی هم نداشته باشد؟

و هر دو بدون هیچ مکثی گفتیم نه معلوم است که نمی آیند 

و همان لحظه بدون درنگ و تامل با مولودی خوان تماس گرفتم و گفتم لطفا دف زن نیاورید و ایشان هم بعد از اینکه دلیلش را پرسید گفت باشد 

و این چنین شد که خداوند و ائمه و  شهید ابراهیم هادی عزیزم که زندگی بعد از ازدواجم را به او متوسل شدم این چنین یاری ام کردند


بسم الله النور

صبح روز بیست و پنج فروردین مادرم گفت امروز جلسه ی قرآن خانه خانم رحمانی هست 
من هم آماده شده و رفتم 
چند دقیقه ای که گذشت دیدیم صاحبخانه میگوید چادرهایتان  را بپوشید 
ما هم پوشیدیم دیدیم سه تا آقا وارد شدن و در مجلس آمدند
گفتند ما خادمان حرم امام رضا علیه السلام هستیم
و پرچم های گنبد حرم امام رضا علیه السلام را آوردند 
خداوندا این دیگر چیست رزق ما را آنروز چه قرار دادی؟.
شروع کردند به توضیح درباره آن پرچمهای بسیار ارزشمند.
اینکه یکی از آنها هفتاد و دو روز با نیت هفتاد و دو تن روی گنبد بود و ریشه های سبز رنگ آن ده روز در حرم امام حسین علیه السلام بود
و 
این دو پرچم قرار بود برود سمت مناطق سیل زده
خادم حرم امام گفتند ما هیچ وقت نباید بریم جلسات قرآن یا روضه های اینچنینی که عمومی نیستند اما حتما کسی در این جمع دلش شکسته بوده و چطور بوده که امام رضا علیه السلام ما رو در این مجلس آوردند.

در آخر نمک هایی متبرک با روکش سبز به هر د.
خیلیها اشک ریختند
و همه دست کشیدند به پرچمها
وقتی خادمان حرم رفتند , صاحبخانه خوابش را تعریف کرد
گفت چند شب پیش خواب دیدم مهمانها آمدند خانه مان و به هر کس یه چیزِ سبز رنگ دادم وقتی بیدار شدم تماس گرفتم تا بگویم این هفته جلسه خانه ی ما باشد و حتما تصمیم گرفتم نماز امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بخوانیم

و اینطور شد که خوابشان تعبیر شد و چه تعبیری.
و من آن موقع حس کردم این توجه امام رضا علیه السلام نسبت به دعوت منِ حقیر است.
ان شاءالله که اینطور بوده باشد و من یقین میکنم.


بسم الله النور 


بیست و دوم بهمن نود و هفت بود که رفتم قم خودِ حضرت معصومه میدانند که من چقدر وقتی پیششان میرفتم ابراز همدردی و درد و دل میکردم تا اینکه واقعا یار فرستادند برایم یک یار واقعی. از آنهایی که عجیب بوی شهادت میدهند .

تمام سکنات و رفتارهایشان عطر عشق میدهد جانت برایشان میرود بس که صبورند

آنروز برای حضرت معصومه سلام الله علیها جانم دعوتنامه بردم یک برگه که خیلی چیزها نوشته بودم برایشان. 

انداختم داخل ضریح و دعا کردم و خواهش کردم که ان شاءالله بیایند و مجلس طوری باشد که خجالت زده نشوم که نیایند.

دوشنبه دوازده فروردین بود که با همدل و همیارمان رفتیم مشهد 

حرم امام رضا علیه السلام که رفتم یک نامه نوشته بودم که دعوتنامه بود در ماشین جا گذاشتمش اما کاغذی به نیابت از آن انداختم داخل ضریح و امام رضایم را دعوت کردم. آنروز در حرم سخنرانی حاج آقا قرائتی برای درسهایی از قرآن بود در صحن امام خمینی رحمه الله.

گذشت و شد بیست و پنجم فروردین نود و هفت و ما منزل یکی از همسایه ها جلسه قرآن داشتیم.


بسم الله النور

 

چهارشنبه بود همسرم گفتند فردا وسایل و جهیزیه را بیارید
من فکر میکردم قرار است هفته بعد بریم چون همسرم گفته  بودن صاحبخانه کارای عقد مانده خانه را انجام دهد بعد برویم
خلاصه ما تماس گرفتیم به باربر و پنجشنبه آمدند جهیزیه را بردند ما خودمان هم فکر کنم همان روز بعدازظهر رفتیم
هفدهم ماه رمضان امسال بود که من همراه پدر و مادرم وارد خانه شدیم همسرم هم از قبل آنجا بودند
هیچی اولش کمی به هم نگاه کردیم و بعد هم به آن همه کار و دیدیم باید شروع کرد
به شوق چیدن تک تک جهیزیه ای که برای خرید هر کدامشان خاطراتم یک به یک مرور میشد ، تمیزکاری را شروع کردیم
همسرم که به خاطر کارشان دو سه روز زودتر آمده بودند تقریبا خانه را تمیز کرده بودند و بیشتر ، چیدن وسایل مانده بود
من رفتم و کابینت ها را تمیز کرده و چیدم
در کابینت هارا که باز کردم واای زنگ زده بود و خلاصه گفتم "فاطمه تو که به تمیز کردن وسایل و مکان های به هم ریخته و شلوغ علاقه داری شروع کن و تغییر رو نشون بده"
همین شد که شروع کردم و تمام کابینتها را تمیز ، و دور تا دور دیواره ها و داخل کابینتها را برچسب و رو کابینتی زدم
و وقتی ظرف و ظروف را چیدم خیلی خوب شد
بابام و همسرم هم فرش را انداختند و مبل ها و کمد ها را گذاشتند
مامانم هم مثل من کارهای آشپزخانه را انجام میداد  و به بابام کمک میکردم برادرم علی هم که عاشق پیچ و آچار است برای خودش میرفت و تعمیر میکرد
خواهرم هم وسایل را از کارتونها در می آورد
خلاصه هر کس کاری میکرد و تا اینکه
تقریبا خانه ی من و همسرم تکمیل شد و من خیلی لذت بردم
آن لحظه فکر میکردم چقدر برای این لحظات در دوران مجردی انتظار کشیدم و خداوند این لحظه را قسمتم کرد و اکنون مرحله ی جدیدی در انتظار من است
هم سخت و هم زیبا.
و زندگی من از شنبه نوزدهم ماه رمضان آغاز شد

-------------------------------------

میلاد با سعادت امام هادی علیه السلام و پیشاپیش بزرگترین عید شیعیان غدیر خم بر شما مبارک باد


بسم الله النور

این سلاممم از جنس خوشحالی خبری است که به تازگی شنیدم و آن خبر داشتن فرزند از رفیقی که خیلی فرزند دوست دارد

که من را هم بینهایت خوشحال کرد

خب باید بگویم از این دو ماه و دوازده روزی که گذشت از خانه جدید و شهر جدید و زندگی جدید.

در پست های بعد از اول خدمتتان میگویم


بسم الله النور



چقققققدر دلم تنگ شد برای اون روزا

روزایی که وبلاگ نوشتن و وبلاگ خوندن از پر طرفدارای روزگار بودن و
 مینشستم انقدر وبلاگهای قشنگ و طلبگی میخوندم و لذت میبردم که اصلا نمیفهمیدم زمان چطور میگذره
انقدر دنبال وبلاگهای قشنگ میگشتم و تمام مطالبشون و خاطراتشون رو میخوندم که خودمو تو زندگیشون تصور میکردم
یک روز تصمیم گرفتم تمام وبلاگهای همسران طلاب رو که خونده بودم یه جا جمع آوری کنم و آدرساشونو بزارم تو وبلاگ طلبه آینده
همین کارم کردم
و بعد از مدتی فکر نمیکردم انقدررر اون پست بازدید داشته باشه
ولی حالا تقریبا هیچ کدوم از اون ها مطالبشون بروز نمیشه
ان شاءالله که دوباره اون روزای قشنگِ وبلاگ نویسی از نوع زندگی های دینی و ساده برگرده و البته اون شور و هیجانش
یادش بخیر الحق که یادش بخیر
التماس دعا در این ایامِ مبارک
خداوندا ما را بندگان حقیقی خود عطا فرما


بسم الله النور

در اینترنت شروع کردم به سرچ کردن عنوانی به نام "زندگی طلبگی" ، "همسر طلبه"
تا اینکه وبلاگ هایی اومد بالا
منم شروع کردم به خوندن
" کسی که بخواد همسر طلبه بشه باید آمادگی برای این نوع زندگی رو داشته باشه"
 و من چه همه در اون زمان وبلاگ های همسران طلبه دیدم
چه همه خانم که همسر طلبه بودند و از زندگی طلبگی خودشون می نوشتند
و دو سه تا وبلاگ عجیب به دلم نشستند که هر روز ، روزی چند بار وبلاگشون رو چک میکردم که هر موقع مطلب جدید نوشتند سریع بخونم و از تک تک جملاتش لذت ببرم
اولین وبلاگ یار طلبگی و هزار و یک. بود که من عاشق وبلاگش شدم
هر چی که می نوشت چند بار میخوندم و در ذهن خودم زندگی خودم رو همونطوری تصور میکردم
مطلب رمز دار اگر مینوشت از اینکه رمزش رو ازش گرفته بودم آنچنان خوشحال بودم که میتونم بخونمش.
به ترتیب از نوجوانیش شروع کرده بود به نوشتن تا زمانی که رفت  حوزه و بعد هم ازدواج با یک طلبه.
وقتی بین متن هاش عکس هم می گذاشت به تمام جزئیات اون عکس ها نگاه میکردم و تار و پود عکس ها نمی تونست از نگاهم در بره!
یادش بخیر از اینکه پوشیه میزد از اینکه خونشون تلویزیون نداشتند از اینکه براش مهم بود همسرشون همه جا ملبس باشه و . انقدر برام شیرین بودن که پیدا کردن چند تا وجه مشترک از خودم و خودش علی الخصوص مشهدی بودنش باعث شد بهش پیام بدم هر چی سوال درباره زندگی ساده و ازدواج طلبگی و از خودش دارم ازش بپرسم و پیام های بلند توی وبلاگش می نوشتم و منتظر میشدم تا جواب بده.
همین که جواب میداد تک تک جملاتش رو با اشتیاق میخوندم
همین هم باعث شد کم کم بیشتر باهاش آشنا بشم و او هم همینطور.

اصلا یکی از دلایل اینکه منی که هیچی از وبلاگ ساختن بلد نبودم وبلاگ زدم این بود که یه راه ارتباطی با اون عزیزان هم داشته باشم.
یک روز که  وبلاگم را باز کردم دیدم.


بسم الله النور

تسلیت عرض میکنم شهادت حضرت  صدّیقه ی کبری علیها سلام رو
ان شاءالله قبول باشه عزاداری هاتون

و در ادامه:

آقا ما رفتیم تو بحرِ ازدواج
خیلی برام جالب بود
چون به واسطه فاطمه دوستم ، یه دوست خیلی خوب یافتم که واقعا در مسیر درستی منو هدایت کرد
ریحانه، همسر طلبه و بیست و یک سالش بود و از بعد از ازدواجش پوشیه میزد
اولین بار زمانی همو دیدیم که من و فاطمه و یکی دیگه از دوستام رفتیم گار شهدا و خونه ی مامان ریحانه چند قدم با اونجا فاصله داشت
دمِ در رفتیم من به مامانم زنگ زدم تا اجازه بگیرم که برم خونشون؟ ولی خب مامانم چون نمیشناختشون اجازه نداد
خلاصه من به فاطمه گفتم مامانم اجازه نمیده برای همین تا دمِ در خونشون رفتیم ریحانه درو باز کرد روشو حسابی گرفته بود و خیلی با خوش رفتاری سلام و احوال پرسی کرد
گفت بیاین تو بابا من براتون تدارک دیدم
 انقدر دوست داشتم برم ولی نمی شد دیگه هعی
دفعه دوم با فاطمه و ریحانه رفتیم گار شهدا و اونجا قرار داشتیم ؛ ریحانه با فاطمه صحبت میکرد چون با هم دوستای تقریبا صمیمی بودن ولی من بعد از سلام سکوت کردم
خجالت می کشیدم ازش
آخر سر ولی شمارشو گرفتم
و خیلی خوشحال بودم
شب شد به مامانم گفتم؛ چه پیامی بهش بدم اولین بار و خلاصه در آخر پیامو فرستادم
و بعد ثانیه به ثانیه و لحظه به لحظه منتظر پاسخش بودم تا اینکه چند دقیقه بعد صدای پیامک اومد
با یه استرس و هیجانی نگاه کردم دیدم جواب داده و چقدر دوست داشتم پیامکشو
خیلی خوشحال بودم اون شب واقعا .
خلاصه این اولین آشنایی بود
کم کم با هم دوست شدیم و قرار میزاشتیم بریم گار شهدا
خیلی خوب بود
ریحانه از زندگی طلبگی میگفت و من می شنیدم و لذت میبردم و از شما چه پنهان در ذهنم مفهمومی به نام ازدواج ساده و طلبگی در سن پایین ، در حال شکل گیری بود


بسم الله النور

خب!

بهتره بگم من از اون دسته از دخترایی بودم که با ازدواج یکی از دوستام در سن شانزده سالگی، ازدواج تو سرم رژه میرفت 

یکی از روزای قشنگِ تابستون! من تو اتاقم بودم که به دوستم زنگ زدم

بوق بوق و باز هم بوق.

که فاطمه تلفنو برداشت و شروع کردیم به صحبت که گفتم چه خبر کجایی چه میکنی؟ تازه میخواستم شروع کنم به پرسیدن درباره اینکه اون خواستگار طلبه ای که داشتی چی شد؛  که گفت؛ ان شاءالله با آقامون.

گفتم جاااان! آقامون!

ازدواج کردی؟

نه بابا 

باور نکردم تا اینکه بعد از چند بار گفتن باورم شد.

هعی!

فاطمه ازدواج کردی 

خب خب خب بگو ببینم چی شد چی کار کردین 

باید عرض کنم من در آن زمان که هنوز ازدواج نکرده بودم انقدر سوالات جزئی درباره خواستگاری و ازدواج از دوستام پرسیدم تا اینکه حتی میدونم همسرشون موقع خواستگاری دقیقا کدوم قسمت از اتاق نشسته ، و حتی چگونه از در وارد شدن.!

که همین باعث شد فاطمه هم که هیجان داشت برای تعریف؛ منم در این جور موارد پرررر حوصله!باعث شد گوشی باشم تا مو به مو حرفاشو بشنوم و در ذهنم تخیل کنم که چه گذشت و هر جایی که عقب میموندم یا توضیح دقیق تری میخواستم استپ کنه و همونجا رو ریزتر توضیح بده

خلاصه


بسم الله النور 

​​​​​​یعنی ازدواج کردی؟؟؟؟؟!!!!
من یکی که بسیااااااااااااااااااااااااار بسیاااااار خوشحالم
بین این خبرهای ناگوار ایران , ازدواج تو خوشحالی عمیقی برای من رقم زد
چه روزهایی توی این نزدیک دوسال با هم داشتیم
زمانایی که هرروز با هم تلفنی حرف میزدیم
زمانی که یه پیام تو وبلاگم درباره زندگی طلبگی نوشتی و منو با خودت بردی به چند سال پیش خودم.
همینم باعث شد دلم بخواد باهات دوست بشم و تمام زورمو زدم تا شمارتو بهم دادی
انقدر منو امتحان و آزمایش کردی که ببینی منم یه خانمم و قصد اذیتتو ندارم تا بالاخره باهام دوستی رو آغاز کردی و شروع کردی به درد و دل کردن
من رو هم با تمام حرفات بردی به زمانایی که خودم مثل تو بودم
تو باعث شدی من جایی کار واسطه گری ازدواجم رو شروع کنم که بتونم چند تا مومن و مومنه رو به هم برسونم که خداوند تو روآغازگر این راه برای من انتخاب کرد
چقدر دوست داشتم همسرتو خودم برات بفرستم
بالاخره بعد از این همه کش و قوس من تو رو دیدم اونم برای پنج دقیقه!
تو به من یک قرآن و یک دستبند زیبا دادی که دو یادگاری خیلییی خوب برای من هستند
و تو ای عزیز دل که خون به جیگرم کردی تا بالاخره امروز این خبر بسیار گوارا و شیرین رو وقتی تو تاکسی بودم بهم دادی و نتونستم هیجانم رو با یک جیغ و هورا نشون  بدم ، خیلی خیلی تبریک میگم خیلییییییییییی با خبر ازدواجت خوشحالم کردی
با اینکه من این وسط کاره ای برای ازدواجت نبودم اما انگار دخترمو خونه بخت فرستادم
جدی میگم
تو رفیق و خواهر شیرینی بودی که تو عمر من خاص و تک بودی
خداوند برای هم حفظتون کنه
خوشحالم زندگی طلبگی ای که دوست داشتی بهش رسیدی و خداوند به زندگیتون ان شاءالله برکت بسیار بده
از طرف خواهر مجازی و حالا واقعیت 


بسم الله النور

 

دیدم یک پیام جدید تو وبلاگم دارم اونم از کی؟!

از یار طلبگی کسی که واقعا دوستش داشتم 

چه پیامی؟؟

شماره تلفنش رو برام نوشته بود تا با هم در ارتباط باشیم 

وای خدایا باورم نمیشد اولین بارم بود که در فضای مجازی خانمی که دوست داشتم باهاش دوست بشم شمارشو برام گذاشته بود 

سریع رفتم به مامانم گفتم بعد دیدم یکی داره بهم زنگ میزنه!!

خودش بود 

قلبم به تپش افتاده بود نمیدونستم جواب بدم یا نه 

و تا اومدم جواب بدم قطع شد 

دیگه من زنگ نزدم یعنی اگر صحبت میکردم استرس تو صدام موج میزد

رفتم بهشون پیام دادم گفتم من فلانی ام و غیره

بعدش هی گوشیمو چک میکردم ببینم جواب داده یا نه 

بعد از یه مدتی دیدم صدای پیامک اومد و جواب داد 

وای به قدری هیجان زده بودم که خدا میدونه

وقتی جوابشو خوندم و اسم خودشو بهم گفت انقدر حس خوبی داشت که یک دوست مجازی خوب پیدا کردم.

از اون به بعد راحتتر بودم هر چی سوال از زندگی طلبگیشون و خونه و وسایلش داشتم ازش میپرسیدم حتی عکس خونشونم تو یکی از شبکه های اجتماعی برام فرستاد به دقت وارسی کردم عکسهارو. خیلی خوب بود 

بعد از اون .


بسم الله النور

 

لطف خدارو ببین درست همان لحظه ای که درمانده شده بودم به خاطرَش(امروز آخرین روز دانشگاهه و جزوه ی این درس مانده بود ، کلاس ساعت هشت تا ده بود آمدم دیدم کلاس خالی ست رفتم پرسیدم گفتند افتاده به سه تا چهار و نیم من هم چهار بلیط برگشتم بود و میخواستم بقیه روز را پیش علی و مادرم باشم به مامانم زنگ زدم که چه کار کنم که همان لحظه دوست دبیرستانی ام را که میدانستم جزوه هایش کامل  است دیدم و رفتم پیشش گفتم خداراشکر که دیدمت واقعا خداراشکر .جزوه را از او گرفتم و کپی کردم ) من را بار دیگر شرمنده خدایم کرد و یکی یکی کم کاری هایم می آید به ذهنم
#پروردگارا الحمدلله علی کل حال
#با خدا باش

شما هم از تجربه های "لطف خدا رو ببین " برامون بنویسید


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

nmpco دیزل ژنراتور کامپیوتر Kathy وب سایت باران لاستيک ليفتراک گرافیون يادداشت هاي علي سایت مطلب های جالب و خواندنی|شعرا کانون فرهنگی جوانان بنی هاشم(ع)